تحلیل آمار سایت و وبلاگ شادمانی های بعد از غم به من هم می رسد... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

با دلی شکسته کلی نوشتم، همش یهو پرید!
نگید چرا سیو نکردی که کرده بودم، اما مشکلی پیش اومد و پرید...

انگار قسمت نیست جریان سیال ذهنم که این روزها متلاطم تر و طوفانی تر از هروقتی ه به رشته ی تحریر دربیاد...

به طور خلاصه می گم، اگرچه هیچ وقت اون کلمات از دل براومده دیگه تکرار نخواهند شد...

دعا کنید...

برای «انسان ترین»ی که می شناسم دعا کنید...

برای «انسان»ی دعا کنید که سال هاست هرکی می شناسدش براش دعا کرده و می کنه، اما نمی دونم چه سرّیه که دل این «انسان» و خانواده ش روز به روز شکسته تر و مستأصل تر و «شکسته تر» می شه...

دعا کنید...
برای اویی که اگرچه سال هاست قدش خمیده شده، اما عشق به خدا و شوق یاری رسوندن به بندگان خدا، روز به روز قامت روحش رو رعناتر و استوارتر می کنه...

این روزها دل اون «انسان» و خانواده ش شکسته تر از هروقتی ه...
این روزها خواب و خوراک براشون نمونده...
این روزها دلاشون شکسته تر از همیشه ست...
این روزها دستاشون بیش از هر وقتی به سمت آسمون درازه شده...
این روزها «چهاردهمین» سالگرد زیر و رو شدن یک زندگی در گذره...
این روزها چشماشون به دست «چهارده» ستاره ی عشق دوخته شده...
این روزها...
این روزها دل این خانواده بدجوری شکسته...

برای دل های شکسته شون دعا کنید...

برای شفای «انسان ترین»ی که می شناسم دعا کنید...

---------------
پ.ن.
پر زدن از دام ابریشم به من هم می رسد
شادمانی های بعد از غم به من هم می رسد

برگ ها از شاخه می افتند و تنها می شوند
از جدایی، گرچه می ترسم، به من هم می رسد

گندم گیسوی تو از باغ مینو بهتر است
از گناه حضرت آدم به من هم می رسد

هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته ام
نوبت هیزم شدن کم کم به من هم می رسد...

«مهدی مظاهری»


[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 3:52 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 284979