تحلیل آمار سایت و وبلاگ دیوانه از قفس پرید... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

نزدیک خونه مون چند تا مغازه هست: سوپری و این تیپ مغازه ها.

 

فکر کنم دو سه سالی می شد، شایدم بیشتر، که یه نفر گاهی اوقات حوالی این مغازه ها واسه خودش می رفت و می یومد، با مغازه دارا و بعضی عابرین می گفت و می خندید و... خلاصه خوش بود!

از اون آدمایی بود که ما آدمای عاقل بهشون می گیم دیوونه!

اما خداییش دیوونه ی بی آزاری بود. راستش من اوایل خیلی جرئت نمی کردم از نزدیکش رد بشم، می ترسیدم بلایی سرم بیاره! اما بعد فهمیدم که بیچاره آزاری نداره. فقط گناهش اینه که عقل نداره... همین؛ وگرنه آزارش به مورچه هم نمی رسه؛ و دقیقاً به دلیل همین بی آزار بودنشه که مغازه دارهای محل می ذارن این اطراف پرسه بزنه. خدا خیرشون بده، انصافاً همیشه هم هواشو داشتن و بهش می رسیدن.

اما به هر حال من گاهی که می دیدمش با احتیاط از کنارش رد می شدم... دست خودم نبود... خیلی ترسو هستم...

هر وقت می دیدیش داشت با یکی می گفت و از ته دل می خندید! خیلی شاد بود! فکر می کنم خنده ی از ته دل نعمتی بود که خدا بهش داده بود... خداییش خنده ی از ته دل هم نعمتیه واسه خودش...

 

سه شب پیش که رفته بودم یه چیزی از سوپری بخرم دیدمش. طبق معمول مشغول صحبت و خنده بود. از کنارش رد شدم، علی رغم ترسو بودنم، این بار ازش نترسیدم... شاید تنها باری بود که واقعاً نترسیدم! آخه چرا باید می ترسیدم؟ خیلی معصومانه داشت می خندید...

 

درست شب بعدش، برادرم رفته بود خرید کنه. وقتی برگشت خونه، گفت امشب فروشنده ی فلان سوپر بهم گفت:

ــ شنیدی حمید مُرده؟!

ــ حمید کیه؟

فروشنده عکسی رو به برادرم نشون می ده، عکس همون دیوانه ی خندان بود...

ــ تصادف کرده، ماشین بهش زد و مُرد.

 

داداشم که اینو بهم گفت خیلی ناراحت شدم... گفتم من همین دیشب دیدمش! داشت طبق معمول می گفت و می خندید...!

 

و دیوانه از قفس دنیا پرید...

 

.................................................

پ.ن. 1. همیشه دلم برای آدم های بی کس و کار می سوزه، به خصوص اگر اون آدم دیوونه باشه، آخه بعضیا با دیوونه ها خیلی بد رفتار می کنن. به همین خاطر دلم خیلی سوخت وقتی فهمیدم مرده. البته نمی دونم کس و کار داشت یا نه، شایدم داشته، نمی دونم. اما هرچی بود همیشه ی خدا تک و تنها اون طرفا پرسه می زد و دلش رو با حرف زدن با غریبه ها خوش می کرد...

به هر حال حس می کنم الآن که رفته شاید کسی ازش یادی نکنه. گفتم چند خط درباره ش بنویسم و یاد آدمی رو زنده کنم که آزارش به مورچه هم نرسید... آدمی که صد شرف داشت به عاقل نماهایی که صبح تا شب خون تو شیشه می کنن و حق می خورن و هزار تا دیوونه بازی در می یارن و آخرشم بهشون می گن عاقل! آقا حمید ِ قصه ی ما از اونا خیلی عاقل تر بود... اگر آدم عادی ای بود الآن براش کلی مجلس ختم می گرفتن و ازش به نیکی یاد می کردن... چه اشکالی داره حالا دست کم توی دنیای مجازی ازش یاد کنیم؟ یاد آدمی که خدا خنده ای از ته دل و قلبی مهربون و روحی بی آزار بهش هدیه داده بود...

 

پ.ن. 2. ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد           دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد!


[ یکشنبه 88/2/6 ] [ 12:39 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 284815