تحلیل آمار سایت و وبلاگ نرود خار به پایت مادر... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

 

   به نام خدای رحمن و رحیم

 

   مگر حتماً باید روز مادر باشه تا به طور خاص درباره ی مادر حرف بزنیم؟ مگر حتماً باید مثلاً تولدش باشه تا ازش یادی بکنیم؟ اصلاً مگر حتماً باید روز خاص یا بهانه ای داشته باشیم تا از مادر بگیم؟

 

   مادر! امشب می خوام بدون هیچ بهانه و دلیلی با تو حرف بزنم... با تویی که وجودت بزرگ ترین دلگرمی زندگیمه...

 

   مادر! همون طور که عشق بین ما دو تا هیچ دلیلی لازم نداره، این چند خط ابراز علاقه به تو هم دلیل نمی خواد... اصلاً چه دلیلی بالاتر از همون عشق؟ چه دلیلی بالاتر از تقدّس نام و مقامت؟ چه دلیلی بالاتر از این که الآن وجودم پره از عشق به تویی که خودت مظهر عشقی؟!

 

   مادر! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده... خودت می دونی...

   مامان! دلم برای بچگیام هم تنگ شده؛ برای اون روزای خودم و اون روزای تو... برای اون بی دغدغه گی ها...  آخ... مادر... چه روزایی بود...

 

   مامان نمی دونم از کجا بگم و چه طور بگم؟ پس بی هیچ آدابی و ترتیبی می گم که به خدا دوستت دارم...

   به خدا عاشق نگاهتم... عاشق خنده هاتم... عاشق آرامش و عاشق اون قلب با ایمان و مطمئنتم... عاشق اون آغوش گرمتم... آغوش گرمی که خیلی وقتا بهش پناه می یارم... مامان! حتماً زیاد شنیدی که اهل خونه همیشه به شوخی بهم می گن: چقدر لوسی تو! چقدر مامانی هستی! با این سِنِت هنوز هم دم و دقیقه مامانتو بغل می کنی و می بوسی!!

   مامان! به خدا حتی اگه 60 سالمم بشه، بازم فرقی نمی کنه؛ بازم پیش تو من هیچم... بازم وجودم پره از نیاز به تو ... نیاز به اون آغوش گرمت... مامان، پیر هم که بشم بازم مثل همیشه بی هیچ خجالتی خودمو توی بغلت میندازم و می بوسمت... همه ی وجودمی مامان...

   به خدا همه ی وجودمی... به خدا طاقت ندارم حتّی خار توی پات بره... مادر خودت می دونی این حرفم شعار نیست... خودت می دونی چه حالی می شم وقتی خدای نکرده ناراحتی و مشکلی برات پیش بیاد...

   می دونی که تحمّل ندارم، تحمّلشو ندارم که درد و ناراحتیت رو ببینم؛ به خدا خار توی پای تو انگار توی قلب منه... به خدا راست می گم...

   مامان از خدا می خوام همیشه بخندی... همیشه شاد باشی... هیچ مشکلی نداشته باشی...

   خدا تو رو حفظ کنه مادر!

 

   نرود خار به پایت...

 

 

   پ.ن. امشب می خواستم در یه مورد دیگه بنویسم، اصلاً شک داشتم که امشب بنویسم یا نه؛ اما حال و هوای درونم، من و کلماتم رو به این سمت کشوند...

 

 


[ جمعه 88/1/14 ] [ 2:46 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 284518