تحلیل آمار سایت و وبلاگ روزمُردگی! :دی ;) - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------------

 

1) همین طوری هی راه می رم و هی فکر می کنم (و گاهی زیر لب می گم) که:

هوا بسسسسسسسسسس ناجوانمردانه سررررررررد است!

 

 

2) هی می خواستم پست خصوصی بذارم و بی هیچ قید و بندی بنویسم، اما حس کردم شاید پست رمزی یه جورایی بی احترامی به مخاطبینی باشه که رمز ندارن.. در نتیجه هی حرفامو خوردم هی حرفی نداشتم بزنم خو :))

پ.ن. حالا ما یه چی گفتیم، اما هیچ تضمینی نمی کنم گاهی پست خصوصی نذارما :)))
ینی همین الآن یه حسی درم به وجود اومد که پست بزنم خخخخخ اما فعلاً بی خیال می شم :)

 

3) این خانم نگار از اون آدم های نازنین روزگاره..

اگرچه دلیل اومدنش رو دوست ندارم.. اما خوشحالم که امشب بعد از یه مدت که ندیده بودمش بازم این جاست..

امشب برام سوغاتی کربلا هم اورده.. که خب سوغاتی کربلا به خصوص از دست این خانوم نازنین برام خیلی ارزش داره.. :)

 

 

یه چیزای دیگه ای هم توی ذهنم بودا، فعلاً برم و ایشالا بیام..

------------------------

 

خب برگشتم :))

------------------------

 

4) جییییییییییغ! :))))))))

الآن داشتم فکر می کردم که چقد خوب امشب گرسنم نیس، پس یا شام نمی خورم یا یه چیز خیلییییی ساده در حد دو لقمه نون پنیر که فقط یهو نصف شب ضعف نکنم :))

تو این فکر بودم که یهو یادم اومد خب من دو ساعت پیش شام خوردم کهههههههه!! خخخخخخخ

پس بگو چرا گرسنه م نبوده!! {#emotions_dlg.105}

 

5) کابل شارژ لپ تاپ رو بهش وصل می کنم و اون سرشم می زنم به پریز، و همین طوری برّ و بر نگاه می کنم که چرا شارژ نمی شه!

که یهو می بینم به جای دو شاخه ی لپ تاپ، دوشاخه ی شارژر موبایلمو زدم تو پریز! Oo !! {#emotions_dlg.159}

خب به من چه، اگرچه هیچ شباهتی به هم ندارن اما تقریباً کنار هم بودن! {#emotions_dlg.105}

 

پ.ن. عطف به مورد 4 و 5؛ روان جان، کی فارغ التحصیل می شی مادر؟ بیمارات از دست رفتن! {#emotions_dlg.169}

 

6) می دونی؟ این خیلی بده که حتی ندونی چه مرگته!

 

 

اه بازم معده م قاطی کرده، همین طوری الکی هاپو شدم! :|
یه موجود بی حوصله که هرکار می کنه نمی تونه جلوی بداخلاق بودنشو بگیره..

بی زحمت یه کم از خنده هاتونو بهم قرض بدید.. صرفاً جهت حفظ ظاهر لازم دارم خب.. :|

 

هوم، حوصله خودمم ندارم، چه برسه به امورات زندگی که آدم ناگزیر به انجامشونه.. ینی دو سه روزه هی همش لحظه شماری می کنم شب بشه بلکه یه کم آروم بشم؛ اما شب هم دیگه شب نیست..

 

 


[ شنبه 92/10/7 ] [ 9:40 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 161
بازدید دیروز: 55
کل بازدیدها: 286202