تحلیل آمار سایت و وبلاگ یک سال گذشت، به همین سادگی... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

من و شب

 چه گویم؟ چه گویم ز غم ها که دوش
من و آسمان هر دو، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب، جان به لب داشتیم

من و آسمان، هر دو، شب داشتیم
مرا دل، سیاه و ورا چهره تار
ورا دیده ی اختران، سوی راه
مرا اختر دیدگان،‌ اشکبار
 
شب تیره را دشت، تاریک بود
 مرا تیرگی بود، در جان خویش
من از دوری ِ ماه ِ بی مهر خود
شب از دوری ِ مهر ِ تابان خویش

شب تیره را روز روشن رسید
 مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مرا داستان در سرآغاز ماند...

 

«سیمین بهبهانی»

 

--------------------------------------

پ.ن.1. سلام

پ.ن.2. همین چند دقیقه پیش به یه دوست گفتم که غصه دار نوشتن خیلی هم خوب نیست، اما اینم بهش گفتم که گاهی اوقات هم اشکالی نداره، اصلاً لازمه... این پیوست رو نوشتم که اون دوست نگه چرا عالم بی عمل هستم!

پ.ن.3. دیروز، یعنی چهارم خرداد، سالگرد جشن فارغ التحصیلیمون بود... یه جشن به یاد ماندنی و خیلی خوب... جشنی که البته خاطره ش خیلی برام غمناکه... خاطره ی جدایی از دوستانی بی نظیر، دورانی به یادماندنی، و روزهایی تکرار نشدنی... یادش به خیر دوره ی دانشجویی؛ دوره ای چهارساله که به اندازه ی یک عمر ازش درس گرفتم؛ درس هایی که به علمم افزود و نیز درس هایی که تجربیاتم رو صد چندان کرد؛ درس های زندگی...

توی دانشگاه به معنای واقعی درک کردم که متن زندگی بیشتر از هر متن دیگه ای نیاز به ترجمه داره... 

پ.ن.4. لحظات آخر جشن، آهنگ «سلام آخر» توی سالن پخش شد... الآن هم به یاد اون روز به یاد ماندنی، برای بار هزارم دارم گوشش می دم...

سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن...

پ.ن.5. پارسال تصورم از چنین روز و چنین لحظه ای، یعنی یک سال پس از فارغ التحصیلیم، چیز دیگه ای بود... تصور دیگه ای از خودم داشتم... و این دلتنگیم برای اون دوران رو صد چندان می کنه...

پ.ن.6. التماس دعا دارم...

پ.ن.7. همیشه شاکرش باشیم...

 


[ سه شنبه 88/3/5 ] [ 4:56 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 112
بازدید دیروز: 68
کل بازدیدها: 285663